Tuesday, December 13, 2005

Confess




یکی بود یکی نبود...123
یه دختری بود که خيلی دوست داشت بنویسه ، دوست داشت بخونه، دوست داشت بزنه و دوست داشت نقاشی کنه، ولی می ترسید و همین شد که خودشو ول کردو گفت هر جا که باد اومد منم باهاش میرم...1

آخه نه تاتری بود،نه کتاب خون بود حالا هم تبديل شده به يه آچارفرانسه 3

حالا باد آوردتش یه جای خیلی خوب و رنگارنگ،یه جايي که آرزوش همرو خفه میکنه،حالا بعد از گذشت اين همه بهار به خودش اجازه داده که...123
شایدم یه بهونست يه بهونه که نزدیک بشه به یه دوست، دوستی که این روزا حال چندان جالبی نداره، دوستی که یکی از سرمایه های زندگیشه و خودش خبر نداره...123

1 Comments:

At 12:30 AM, Blogger Shine said...

اون دوست به تک تک کلماتت نیاز داره

 

Post a Comment

<< Home